با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن: چهار کس را داد مردی یک درم هر یکی از شهری افتاده بهم. مولوی. ، که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است، بی غم و اندوه. بی مصیبت و اضطراب: رخ بدسگالان تو زرد باد وزان رفته جان تو بی درد باد. فردوسی. از آن کشتگان شاه بی درد باد رخ بدسگالان تو زرد باد. فردوسی. ، بی زحمت. بی اذیت: می خوری به که روی طاعت بی درد کنی اندکی درد به از طاعت بسیار مرا. خاقانی. - بی دردسر، بی زحمت. بی رنج و اذیت. ، مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت. بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی. بی عار و ننگ. بی ننگ و عار. بی حمیت. (یادداشت مؤلف) : نه اشک روان نه رخ زردی اﷲ اﷲ تو چه بی دردی. شیخ بهائی. ، بیرحم و نامهربان. (ناظم الاطباء). بیرحم. شقی، یکی از اسماء معشوق. (از آنندراج). و رجوع به درد شود
با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن: چهار کس را داد مردی یک درم هر یکی از شهری افتاده بهم. مولوی. ، که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است، بی غم و اندوه. بی مصیبت و اضطراب: رخ بدسگالان تو زرد باد وزان رفته جان تو بی درد باد. فردوسی. از آن کشتگان شاه بی درد باد رخ بدسگالان تو زرد باد. فردوسی. ، بی زحمت. بی اذیت: می خوری به که روی طاعت بی درد کنی اندکی درد به از طاعت بسیار مرا. خاقانی. - بی دردسر، بی زحمت. بی رنج و اذیت. ، مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت. بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی. بی عار و ننگ. بی ننگ و عار. بی حمیت. (یادداشت مؤلف) : نه اشک روان نه رخ زردی اﷲ اﷲ تو چه بی دردی. شیخ بهائی. ، بیرحم و نامهربان. (ناظم الاطباء). بیرحم. شقی، یکی از اسماء معشوق. (از آنندراج). و رجوع به درد شود
ناگاه کسی یا چیزی را دیدن. لازم از چشم افکندن بر چیزی. (آنندراج). - از چشم افتادن، بی اعتبار شدن در نظر کسی. (غیاث) (ناظم الاطباء) : از آنکه چشم من از طلعت تو محجوبست چو اشک مردم چشم خودم ز چشم افتاد. جمال الدین (از فرهنگ ضیاء). چشم مسافر که بر جمال تو افتاد عزم رحیلش بدل شودبه اقامت. سعدی. هر آدمی که دو چشمش برآن جمال افتد دلش ببخشد و بر جانت آفرین گوید. سعدی. صد بار تا ز پوست نیایی برون چو مار چشم تو بی حجاب نیفتد بروی گنج. صائب. - چشم افتادن برچیزی، نگاه واقع شدن بچیزی. (فرهنگ نظام). خیره شدن نگاه بر کسی یا چیزی. دیدن و رؤیت کردن کسی یا چیزی
ناگاه کسی یا چیزی را دیدن. لازم از چشم افکندن بر چیزی. (آنندراج). - از چشم افتادن، بی اعتبار شدن در نظر کسی. (غیاث) (ناظم الاطباء) : از آنکه چشم من از طلعت تو محجوبست چو اشک مردم چشم خودم ز چشم افتاد. جمال الدین (از فرهنگ ضیاء). چشم مسافر که بر جمال تو افتاد عزم رحیلش بدل شودبه اقامت. سعدی. هر آدمی که دو چشمش برآن جمال افتد دلش ببخشد و بر جانت آفرین گوید. سعدی. صد بار تا ز پوست نیایی برون چو مار چشم تو بی حجاب نیفتد بروی گنج. صائب. - چشم افتادن برچیزی، نگاه واقع شدن بچیزی. (فرهنگ نظام). خیره شدن نگاه بر کسی یا چیزی. دیدن و رؤیت کردن کسی یا چیزی